logo
दोस्तों को आमंत्रित करें और दोनों के लिए मुफ्त सिक्के प्राप्त करें
Genshin impact,vicuña,violet evergarden,erika,heart with crown,nyan,tiara,poker primrose,a girl's smile,summer crown,honk,edit icon,cute fox,radiant,a smile,ajika,spring crown,kawaii,portrait backgrou
Ross
एआई इमेज जेनरेटर v1
शैली: चित्रण-जापानी शैली 02
अनुपात: 1:1
0037
Antonio Carlos (TonyBalaShop)
2024-12-30
A Bíblia na Ponta dos Dedos: Contos Infantis de Esperança
जवाब दें
1877
kobra rahimnezhaad
2024-12-10
دانا پسری آرام و باهوش بود. او در آبادان با مامان و بابا زندگی می‌کرد. خانه‌ی دانا یک بام بزرگ داشت و در حیاط خانه یک درخت بادام. دانا دوست داشت زیر درخت بنشیند و باد آرامی که می‌وزید را حس کند. یک روز، باد شدید شد و دانا دید که بادام‌ها از درخت می‌افتند. مامان به دانا گفت: دانا جان، بادام‌ها را جمع کن. دانا با آرامش بادام‌ها را برداشت و در یک دامن پارچه‌ای گذاشت. بعد از جمع کردن بادام‌ها، بابا آمد و گفت: دانا، بیا تا برایت داستان بگویم. دانا با بابا به بام رفتند. باد آرام بود و باران نرمی می‌بارید. بابا داستان مردی را گفت که به یک بندر رفت تا دارا شود. دانا از داستان بابا خوشش آمد. او به مامان گفت: مامان، من داستان می‌نویسم! مامان خندید و گفت: دانا جان، نام داستانت چیست؟ دانا گفت: نام داستان من باد و بادام است. مامان و بابا از نام داستان خوششان آمد. دانا نوشت: باد آرام آمد. بادام از درخت افتاد. دانا جمع کرد. بابا گفت: دانا، آرام باش و دانا آرام ماند. مامان گفت: آفرین دانا! تو آرام و نامدار خواهی شد! دانا خندید و گفت: آرامم، مامان! من دانا هستم!
जवाब दें

अधिक समान सामग्री

Ross
एआई इमेज जेनरेटर v1
शैली: चित्रण-जापानी शैली 02
अनुपात: 1:1
0037
Antonio Carlos (TonyBalaShop)
2024-12-30
A Bíblia na Ponta dos Dedos: Contos Infantis de Esperança
जवाब दें
1877
kobra rahimnezhaad
2024-12-10
دانا پسری آرام و باهوش بود. او در آبادان با مامان و بابا زندگی می‌کرد. خانه‌ی دانا یک بام بزرگ داشت و در حیاط خانه یک درخت بادام. دانا دوست داشت زیر درخت بنشیند و باد آرامی که می‌وزید را حس کند. یک روز، باد شدید شد و دانا دید که بادام‌ها از درخت می‌افتند. مامان به دانا گفت: دانا جان، بادام‌ها را جمع کن. دانا با آرامش بادام‌ها را برداشت و در یک دامن پارچه‌ای گذاشت. بعد از جمع کردن بادام‌ها، بابا آمد و گفت: دانا، بیا تا برایت داستان بگویم. دانا با بابا به بام رفتند. باد آرام بود و باران نرمی می‌بارید. بابا داستان مردی را گفت که به یک بندر رفت تا دارا شود. دانا از داستان بابا خوشش آمد. او به مامان گفت: مامان، من داستان می‌نویسم! مامان خندید و گفت: دانا جان، نام داستانت چیست؟ دانا گفت: نام داستان من باد و بادام است. مامان و بابا از نام داستان خوششان آمد. دانا نوشت: باد آرام آمد. بادام از درخت افتاد. دانا جمع کرد. بابا گفت: دانا، آرام باش و دانا آرام ماند. مامان گفت: آفرین دانا! تو آرام و نامدار خواهی شد! دانا خندید و گفت: آرامم، مامان! من دانا هستم!
जवाब दें