دانا پسری آرام و باهوش بود. او در آبادان با مامان و بابا زندگی میکرد. خانهی دانا یک بام بزرگ داشت و در حیاط خانه یک درخت بادام. دانا دوست داشت زیر درخت بنشیند و باد آرامی که میوزید را حس کند. یک روز، باد شدید شد و دانا دید که بادامها از درخت میافتند. مامان به دانا گفت: دانا جان، بادامها را جمع کن. دانا با آرامش بادامها را برداشت و در یک دامن پارچهای گذاشت. بعد از جمع کردن بادامها، بابا آمد و گفت: دانا، بیا تا برایت داستان بگویم. دانا با بابا به بام رفتند. باد آرام بود و باران نرمی میبارید. بابا داستان مردی را گفت که به یک بندر رفت تا دارا شود. دانا از داستان بابا خوشش آمد. او به مامان گفت: مامان، من داستان مینویسم! مامان خندید و گفت: دانا جان، نام داستانت چیست؟ دانا گفت: نام داستان من باد و بادام است. مامان و بابا از نام داستان خوششان آمد. دانا نوشت: باد آرام آمد. بادام از درخت افتاد. دانا جمع کرد. بابا گفت: دانا، آرام باش و دانا آرام ماند. مامان گفت: آفرین دانا! تو آرام و نامدار خواهی شد! دانا خندید و گفت: آرامم، مامان! من دانا هستم!
دانا پسری آرام و باهوش بود. او در آبادان با مامان و بابا زندگی میکرد. خانهی دانا یک بام بزرگ داشت و در حیاط خانه یک درخت بادام. دانا دوست داشت زیر درخت بنشیند و باد آرامی که میوزید را حس کند. یک روز، باد شدید شد و دانا دید که بادامها از درخت میافتند. مامان به دانا گفت: دانا جان، بادامها را جمع کن. دانا با آرامش بادامها را برداشت و در یک دامن پارچهای گذاشت. بعد از جمع کردن بادامها، بابا آمد و گفت: دانا، بیا تا برایت داستان بگویم. دانا با بابا به بام رفتند. باد آرام بود و باران نرمی میبارید. بابا داستان مردی را گفت که به یک بندر رفت تا دارا شود. دانا از داستان بابا خوشش آمد. او به مامان گفت: مامان، من داستان مینویسم! مامان خندید و گفت: دانا جان، نام داستانت چیست؟ دانا گفت: نام داستان من باد و بادام است. مامان و بابا از نام داستان خوششان آمد. دانا نوشت: باد آرام آمد. بادام از درخت افتاد. دانا جمع کرد. بابا گفت: دانا، آرام باش و دانا آرام ماند. مامان گفت: آفرین دانا! تو آرام و نامدار خواهی شد! دانا خندید و گفت: آرامم، مامان! من دانا هستم!